عشق توام داغ چنان مي‌کند

شاعر : عطار

کتش سوزنده فغان مي‌کندعشق توام داغ چنان مي‌کند
بر سر من اشک‌فشان مي‌کندبر دل من چون دل آتش بسوخت
چون دل آتش خفقان مي‌کنددرنگر آخر که ز سوز دلم
کتشم از عشق ضمان مي‌کندعشق تو بي‌رحم‌تر از آتش است
عشق تو آهنگ به جان مي‌کندآتش سوزنده به جز تن نسوخت
زلف تواش موي کشان مي‌کندهر که ز زلف تو کشد سر چو موي
مردم چشم تو عيان مي‌کندآنچه که جستند همه اهل دل
زلف تو در نيم زمان مي‌کندوآنچه که صد سال کند رستمي
کابروي تو چرخ کمان مي‌کندچون نزند چشم خوشت تير چرخ
پيش رخت سايه گران ميکندگر همه خورشيد سبک‌رو بود
هست يقين کان به گمان مي‌کندهر که کند وصف دهانت که نيست
ختم همه حسن جهان مي‌کندخط تو چون مهر نبوت به نسخ
خط تو زان قصد نشان مي‌کندچون ز پي خضر همه سبز رست
خط تو سرسبزي از آن مي‌کندچشمه‌ي خضر است دهانت به حکم
دعوي آن خط و دهان مي‌کندپسته وآن فستقي مغز او
برگ گل از سبزه نهان مي‌کندبي خبري دي خط تو ديد و گفت
غاليه در غاليه‌دان مي‌کندمي‌نشناسد که دهانش ز خط
رشته‌ي آن ثقبه ميان مي‌کندچون دهنش ثقبه‌ي سوزن فتاد
گفت که نرمم به زبان مي‌کنددي ز دهانش شکري خواستم
مي‌ندهد زانکه زيان مي‌کندسود ندارد شکري بي جگر
لاله‌ي من برگ خزان مي‌کندکز نفس سردت و باران اشک
چون رخ خود لاله‌ستان مي‌کندشفقت او بين که رخم در سرشک
گرچه ز صد شيوه برآن مي‌کندشيوه او مي‌نبد اندر فريد